loading...
نامه های بی نشان
امیرعلی بازدید : 1 جمعه 26 آبان 1391 نظرات (0)

نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش

به روی شانه طوفان رهاست گیسویش


ز دوردست سواران دوباره می آیند
که بگذرند به اسبان خویش از رویش


کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم

کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم

که باد از دل صحرا می آورد بویش


کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش


نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش


هزار مرتبه پرسیده ام زخود او کیست


که این غریب نهاده است سر به زانویش


کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است


کجای حادثه افتاده است بازویش


کسی که با لب خشک و ترک ترک شده اش 


نشسته تیر به زیر کمان ابرویش


کسی است وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش


عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان


که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش


طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری


به روی شانه طوفان رهاست گیسویش

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
گاهی سخنانی هست گه باید گفت... گاهی حرف هایی هست که باید زد... گاهی باید گفت تا نپوسد تا نخشکید... گاهی...
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 4
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 8
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 13
  • بازدید کلی : 88